ما همه داریم به هم دروغ میگوییم و مثل قدیم همدیگر را دوست نداریم و متاسفانه میخواهیم یکدیگر را از بین ببریم.
عزت اله انتظامی
در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا آنها کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که* *تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرند**آن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمیدانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالت* *بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش
رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند به خاطراتشان فکر کردند و سرانجام نیز ویولونیست خیابانی که مردی 35 ساله بود کارش تمام شد ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد اما در همین حال و احوال تشویق بی امان مردم همه آنها را به صف کرد و به همگی که حدود 300 نفر بودند نفری 5 دلار داد و سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و رفت تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست 35 ساله کسی نیست جز جاشوا بل یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که 3 روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام 100 دلار به فروش رفته بود فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت من فرزند فقرم آن روز وقتی در کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقیران را از یاد برده ام .به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرارکردم بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند تمام پولی را که از کنسرت نصیبم شده بود را میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم.
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،
نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود…
مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.
ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.
آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت :
” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد
من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم
و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا
می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.”
سلیمان به مورچه گفت :
“وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟”
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
دیروز با یه بنده خدایی همسفر بودیم که شغل فعلیش رانندگی بود. لیسانس روانشناسی داشت و از یه شهر خیلی دور اومده بود تو عسلویه کار می کرد. بسیار آدم خوش صحبتی بود و از یکی از دانشگاه های مطرح کشور هم فارغ التحصیل شده بود. داستان جالبی از زندگیش تعریف کرد که خیلی به دلم نشست و ذهنم رو چند ساعتی مشغول خودش کرد.
می گفت کلاس سوم راهنمایی که بوده، باباش خونه نشین می شه و اون مجبور بوده ترک تحصیل کنه و بره کار کنه..توی یه کارخونه کار می کرده و ماهی حدود ۹۰۰۰ تومان حقوق می گرفته. می گفت به محض اینکه حقوقم رو می گرفتم می بردم می ذاشتم توی جیب شلوار بابام که به چوب لباسی بالای سرش آویزون بود و مادرم هر وقت دستور خرید داشت می گفتم بره از بابام پول بگیره و بده بهم تا برم خرید کنم. بسیار خوشحال بود از اینکه اجازه نمی داده جیب باباش خالی باشه و احساس شرمندگی کنه. می گفت بعد از اینکه بابام به رحمت خدا رفت بعد از ۹ سال ترک تحصیل رفتم ظرف یک سال و نیم دیپلم گرفتم و قبول شدم دانشگاه. روزهای ۴ شنبه و ۵ شنبه و جمعه هم می رفتم کارگری و خرج تحصیل خواهرم تو دانشگاه آزاد رو هم می دادم.
بسیار آدم با خدایی هم بود. هر شب برای همکاراش کلاس آموزش روخوانی قرآن می ذاشت و یه روز در هفته هم مشاوره رایگان در خصوص مسایل و مشکلات روحی مراجعه کنندگانش داشت.
با خودم فکر کردم ببین مردم چه جوری از زندگیشون لذت می برن و تلاش می کنن...
یاد یه بنده خدایی افتادم که هزار نفر را واسطه کرده بود که با لیسانس حقوقش یه کار براش پیدا کنیم. خلاصه معرفیش کردیم به یه شرکت پیمانکاری و با اینکه هیچ سابقه کاری هم نداشت حقوق ۵۰۰ هزار تومانی با عنوان شغلی مسوول امور حقوقی شرکت رو قبول نکرد و هنوزم داره بیکار می گرده!
پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده
نتیجه اخلاقی داستان عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست، آرامش مال کسی است که صادق است