ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم، که آسودگی ما عدم ماست!

یادداشت های فنی، خاطره، آرزوها، آمال، شنیده ها و هر آنچه بشه گفت!

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم، که آسودگی ما عدم ماست!

یادداشت های فنی، خاطره، آرزوها، آمال، شنیده ها و هر آنچه بشه گفت!

دیدگاه افراد نسبت به مشکلات و موانع

در روزگار قدیم، پادشاهی سنگ بزرگی را که در یک جاده اصلی قرار داد. سپس در گوشه‌ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از جلوی مسیر بر می‌دارد. برخی از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌های خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند.

بسیاری از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کاری به سنگ نداشتند. سپس یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌های زیاد بالاخره موفق شد. هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسه‌ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکه‌های طلا بود و یادداشتی از جانب شاه که این سکه‌ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایی چیزی را می‌دانست که بسیاری از ما نمی‌دانیم!

هر مانعی، فرصتی است تا وضعیت‌مان را بهبود بخشیم.


انتقال تجربه...

روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. این کار را کرد و دید میمون ها هم کلاه ها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سال های بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین امد و کلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

راننده تاکسی...

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه. راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد. نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس. از جدول کنار خیابون رفت بالا. نزدیک بود که چپ کنه اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد.
برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد. سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن. من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست. امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم. آخه من 15 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…

نماز روباه...


هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.


روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین با هم به جماعت نماز بخوانیم.

خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.

شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.

خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟

روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!

بغداد رفتن ملا


روزی مردی نزد ملا آمده و به وی گفت: جناب ملا خواهش دارم نامه ای برای دوست من که در بغداد است بنویس. ملا سرش را جنباند و گفت: برو برادر.... من آنقدر کار دارم که دیگر فرصتی برای رفتن به بغداد برایم باقی نمانده است. مرد مذبور که متوجه مقصود ملا نشده بود گفت: ولی جناب ملا من از شما خواستم که فقط کاغذی به دوستم که در بغداد زندگانی میکند بنویسید دیگر نگفتم که به آنجا بروید. ملا لبخندی زد و گفت: میدانم و من هم به همین دلیل گفتم وقت ندارم به بغداد بروم چون خط من به قدری بد است که اگر کاغذ برای دوست تو بنویسم ناچارم خودم هم به دنبال آن بروم تا در بغداد نامه را برای او بخوانم.