در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.خارپشتها وخامت اوضاع را
دریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ
کنند.وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد
بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی به همین دلیل از سرما یخ زده
میمردند.از اینرو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند،یا
نسلشان از روی زمین بر کنده شود.دریافتند که باز گردند و گردهم
آیند.آموختند که با زخمهای کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود
میآورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است. و اینچنین توانستند
زنده بمانند.
درس اخلاقی:بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم میآورد
بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنانرا تحسین
نماید.
پوچ و بس تند چنان باد دمان
همه تقصیر من است
و خودم میدانم
که نکردم فکری
و تأمل ننمودم روزی
ساعتی یا آنی
که چه سان میگذرد عمر گران؟
ای صد افسوس که چون عمر گذشت، معنیش فهمیدم
کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت
کودکی بیحاصل، نوجوانی باطل، وقت پیری غافل
به زبانی دیگر
کودکی در غفلت، در جوانی شهوت، در کهولت حسرت
مهدی سهیلی
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
صبح یکشنبه خبری ناگوار بهم اس ام اس شده بود که خیلی شوکه شدم...آقای دکتر قریشی از همکاران سابق به دیار باقی شتافت...به همین سادگی.... یاد اون روزهایی که با هم جلسه می رفتیم..یا میومد دفتر ما...خدایش رحمت کناد....
ایکاش قدر یکدگر هر لحظه دانیم
یک لحظه غفلت میشود، عمری فنا شد
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم.
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند.
در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که
خود می سازد.
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست
که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که
انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است.
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات
بزرگ را با قلب.
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است.
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد
رسیده شده است ، دچار آفت می شود.
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.