ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم، که آسودگی ما عدم ماست!

یادداشت های فنی، خاطره، آرزوها، آمال، شنیده ها و هر آنچه بشه گفت!

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم، که آسودگی ما عدم ماست!

یادداشت های فنی، خاطره، آرزوها، آمال، شنیده ها و هر آنچه بشه گفت!

صد حیف و دو صد افسوس...

 متأسفانه دیروز یه هواپیما اف ۱۴ تو بوشهر سقوط کرد و خلبانهاش شهید شدن. بر حسب اتفاق خلبانش از آشنایان بود.صبح که خبر رو به من دادن تا ساعت ها تمام بدنم بی حس بود. به بسیاری چیزها فکر کردم. بسیاری مسایل اومد تو ذهنم. هزاران چرا اومد تو مغزم.  

از اینکه یه جوان، یه قهرمان و یه نخبه به این راحتی از دست میره آدم قلبش فشرده می شه. این هواپیماهای تاریخ مصرف گذشته و اصلا، اصل مطلب...چرا جنگ افزار و میل به جنگ؟

چرا؟ بشر از روز ازل خون و خونریزی تو ذاتش بوده و بهش عمل کرده و از قرار معلوم تا ابد هم می خواد با جدیت این کار رو انجام بده... 

چرا نمی خوایم یاد بگیریم که میشه در عین تأمین منافع حداکثری، با صلح و دوستی با هم زندگی کرد؟   

بخدا اینقد حرف هست تو دلم که می خوام بزنم اما صد حیف و دو صد افسوس که هیچ گوشی بدهکار این صحبتها نیست و تا ابد می خوایم یکدندگی و بشریتمون رو به  به عالم و آدم ثابت کنیم. 

بشری که بعد از 21 قرن ادعای تمدن هنوز شمشیر به هم میکشه بخدا همون انسان اولیه است با این تفاوت که ظاهرش یه خرده تفاوت کرده. 

فقط از خدا می خوام که به خانوادشون صبر بده و هواشون رو داشته باشه که اطمینان دارم این اتفاق می افته. 

روحشون شاد. فاتحه...

نکته...

اونچه آدم رو می کشه، زیر آب رفتن نیست، زیر آب موندنه...

زمانی برای گاز گرفتن اسب ها...

یک ضرب المثل قدیمی آلمانی می گوید:

" گاری که سر بالا می رود ، اسب ها همدیگر را گاز می گیرند "

این واقعیت با اینکه نباید باشد ، هست...
وقتی اوضاع سخت می شود اسب هایی که یک گاری را می کشند
به جای آنکه به یکدیگر کمک کنند تا بار را با هم به دوش بکشند
همدیگر رو گاز می گیرند
این کمکی به اوضاع نمی کند. اما اسب ها این را نمی بینند؛ چرا …؟ نمی دانم.

 

شوق پرواز

سریال شوق پرواز و عباس بابایی رو که می بینم خیلی دلم میگیره....البته آشنایی من با این بزرگوار به سالیان پیش بر می گرده...روزی که شهید شده بود رو من یادم میاد... خبرش رو که تلویزیون پخش کرد و ...تا سال 78 که با سعید بابایی آشنا شدم و یه کتاب از اون گرفتم راجع به شهید بابایی و به بخشی از عظمت روحی ایشون پی بردم... القصه... 

این روزها هم مملکت ما وضعیتش شبیه روزهای جنگه...میدون جنگ هم توی مرزهای جنوبیه..یعنی در منطقه عسلویه و کنگان...اما عباس بابایی رو نمی بینم! روحیه اش هم نیست...یه جوراییه..نمی چسبه به دل...نمی دونم چرا؟ یادش به خیر. تازه فاز 15 و 16 شروع شده بود.پیمانکارش هم قرارگاه خاتم بود..همه با هم کار می کردیم و هیچکی هم ادعای خاصی نداشت... اما اون روزهای گذشته و اغلب اون آدما عوض شدن... 

کاش بودن هنوز بابایی هایی که دولت بهشون منزل 3 خوابه می داد و اون می رفت تو 2 خوابه زندگی می کرد..دولت براش بلیط هواپیما می گرفت و اون با خودرو می رفت مأموریت...به زیر دستاش توجه می کرد..احترام می ذاشت...هواشونو داشت...هستنا ولی خیلی کمن...  

مغزم جوش میاره وقتی یکی ازم می پرسه عسلویه ضریبش چنده؟

این روزها بابایی ها می خوایم.فراوون...فراوون....