ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم، که آسودگی ما عدم ماست!

یادداشت های فنی، خاطره، آرزوها، آمال، شنیده ها و هر آنچه بشه گفت!

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم، که آسودگی ما عدم ماست!

یادداشت های فنی، خاطره، آرزوها، آمال، شنیده ها و هر آنچه بشه گفت!

حکمت ...

زنی در بیشه زاری می گشت و به طبیعت می اندیشید.او در سر راه خود به مزرعه ای پر از کدوهای تنبل طلایی برخورد که در گوشه ای از آن،یک درخت بلوط سر به آسمان کشیده بود.

زن زیر سایه ی درخت بلوط نشست وبه شگفتی آفرینش اندیشید.او پیش خود گفت:بلوط به آن کوچکی روی این تنه وشاخه های تنومند و بزرگ قرار دارد و کدو تنبل به آن بزرگی روی ساقه ای نرم و کوچک وصل است.

زن می اندیشید و پیش خود می گفت:

گویی جای این دو میوه به هنگام آفرینش عوض شده است! میوه ی به آن کوچکی بلوط می بایستی روی این ساقه ی نرم و کوچک قرار می گرفت و کدو تنبل به آن بزرگی روی ساقه های بلند و محکم بلوط.

زن سرخوش از اندیشه ی خود زیر درخت بلوط دراز کشید و به خواب رفت.او پس از مدتی در اثر افتادن یک میوه ی بلوط بر روی بینی خود از خواب بیدار شد،دستی روی بینی اش کشید وباخنده پیش خود گفت:

خدایا مرا ببخش، عجب حکمتی...

برگشتیم

سلام...رفتیم و برگشتیم...فعلا اوضاع بدک نیست..ببنیم خدا چی میخواد...

آیا این بار، بار آخره؟؟

فردا صبح برا چهارمین بار میرم که این کیست عزیز رو جراحی کنم...باور می کنید که باورم نمیشه هیچ وقت از دستش خلاص شم؟؟؟

امیدوارم ابن آخرین بار باشه...ایشاله...


آرزوی یک مرد...

یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.

نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟ ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده محبوب من؟مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد که:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا برآورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه اینها را مى توانم انجام بدهم، اما آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟ مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت:- اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟؟!!