ما زنده به آنیم که آرام نگیریم         موجیم، که آسودگی ما عدم ماست!

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم، که آسودگی ما عدم ماست!

یادداشت های فنی، خاطره، آرزوها، آمال، شنیده ها و هر آنچه بشه گفت!
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم         موجیم، که آسودگی ما عدم ماست!

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم، که آسودگی ما عدم ماست!

یادداشت های فنی، خاطره، آرزوها، آمال، شنیده ها و هر آنچه بشه گفت!

ظاهر و باطن

یه داستان تو بچگی خوندم که  یه پسره دوست داشت پیشونیش مثه مانیتور افکارشو نشون بده....فکرشو بکن....اگه میشد چی میشد؟؟؟ 

البته یه روزی می رسه که دستگاه هایی ساخته میشه که افکار و ذهنیات ادم رو میخونه و پرینتشو میده دستت....البته یه چیزایی همین حالا هم هست....

حکایت...

زشت رویی در آیینه می نگریست و می گفت: سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد. غلامش ایستاده بود و این سخن می شنید و چون او بدر آمد،کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید گفت:در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد.

عبید زاکانی






خوش شانسی یا بد شانسی...

کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد.


یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد. همسایه ها در خانه ی او جمع شدند و به خاطر بدشانسیش به همدردی با او پرداختند.


کشاورز به آنها گفت: «شاید این بدشانسی و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند.»


یک هفته بعد، اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسیش تبریک گفتند.


کشاورز گفت: «شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند.»


فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود، از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست.


این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند، به او گفتند: «چه آدم بدشانسی هستی؟»


کشاورز باز جوادب داد: «شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند.»


چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: «شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند!»




درویش و گدا...

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.


درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.


بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.


صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند .


در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.