دعاگو صادق زیباکلام متکفل یک خانواده بی صاحب
(نقل از تابناک)
نیست هرگز باور من هجرت غمبار تو
فاصله یک عمر جانفرساست تا دیدار تو
پنج شنبه این هفته مراسم سالگرد پرکشیدن مردی بزرگوار که غیبت یکساله اش بسیار مشهود بود برگزار می شود.جا دارد یادی کنم از همه حسن نیت و بزرگمنشی و اخلاق خوبی که ایشان داشت و خیرخواهی و مرامشو من کمتر جایی دیدم...از ته دل برایش دلتنگم و ایشون رو مصداق کاملی از بیا تا قدر یکدیگر بدانیم می دونم....
روحش شاد و یادش همیشه گرامی...
همیشه تو دل ما زنده ای و پر از خاطرات خوب...
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «بله پدر!»
و پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در خانه مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!»
با دیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسربچه اضافه کرد: «متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!»